روز مـــرگـــم در آخــریـن نـفـسم ...
فـــقط یــک چــیـز بــه او خــواهــم گــفـت :
"اونـــــــطوری نـــه ! اینـــطوری میـــرَن !!!"
خستــه ام . ..
روحــم مـي خواهد برود يك گوشه بنشيند
پشتش را بكند به دنيــا
پاهايش را بغـل كند و بلند بلند بگويد :
من ديگر بــازي نمي كنم
شمـآ جــر می زنیــد ...
شمـــا که غریبه نیستین....
آره...آره...آره تاریخ مصرف داشتـــــــم!!!
جواب یه حرفایی: "فقط نفس عمیـــــقه"
آقای شهردار
لطفا بگویید اینقدر عوض نکنند
رنگ و روی این شهرِ لعنتی را !
این پیاده رو ها
میدان ها، …
رنگِ این دیوارها …..
خاطراتم دارند از بین میروند…..
این روزها
آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست
که رخت های دلتنگیم را
فرصتی برای
خشک شدن نیست…